۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

در سوک شمیم هدایتی و سینا مدبّرنیا
حمید امجد
بهترین رماني كه من در سال‌های اخیر خوانده‌ام، کتابی منتشرنشده است. من این کتاب را طی مراحل ویرایش و آماده‌سازی برای انتشار در انتشارات نیلا خواندم. چند نوبت، در ویرایش‌های متعددش. و هربار با لذت و شگفتی، مبهوتِ ظرافت‌های کارِ نویسنده در تلفیقِ ساختارِ رمانی مدرن با ریشه‌ها و ارجاعاتِ اسطوره‌ای در فضای معاصر، و آشناییِ ستایش‌انگیزِ نویسنده با ساختارهای موسیقایی، اصطلاحات هوانوردی، دنیای پرنده‌شناسی، ذوق آشپزی و اقسام غذاهای بین‌المللی، و البته تاریخ و جغرافیا و فرهنگ‌های غربی و شرقی (یونان باستان، اروپا و امریکای مدرن، ایران، چین، هند و...) می‌شدم، و نیز غرقِِ ستایشِِ دقت و وسواس و ظرافتِ کارِ مترجم و خستگی‌ناپذیری‌اش در جست‌وجو و یافتن معادل‌های این جهانِِ درهم‌تنیده‌ی چندفرهنگی. نام این کتاب «پرندگان در پاییز» بود؛ رمانی نوشته‌ی براد کسلر، نویسنده‌ی امریکایی. این کتاب را چند سال پیش برای ترجمه به دوست مترجمی پیشنهاد کردم. و این مترجم دختر بسیار جوانی بود سخت پُرانگیزه، سخت پُرنیرو، و سخت امیدوار؛ نامش شمیم هدایتی. با شوهر جوان و فرهیخته‌اش، سینا مدبّرنیا، از بچه‌های تئاترِ رشت، از گیلان آمده بودند؛ همراه با ترجمه‌هایی از سه فیلمنامه‌ی دیوید مامت («رأی نهایی»، «تقاطع استیت و مین»، «سگ را بجنبان»). دخترکِ بیست‌وچهارپنج‌ساله بسیار پُرشور بود، و شیدای سینما؛ چندان‌که حاضر نبود چیزی جز فیلمنامه، آن‌هم از فیلمنامه‌نویسانی خاص و از سینمای خاص، برای ترجمه دست بگیرد. به اصرار همسرش سینا بود که پذیرفت ذوقش را در ترجمه‌ی ادبیات داستانی هم بیازماید. و اولین رمانی که برای ترجمه به او پیشنهاد کردم، همین «پرندگان در پاییز» بود. کتاب را به رشت برد و مدتی بعد که با ترجمه برگشت، شور و هیجانِِِ تازه‌اش تماشایی بود. حالا پیشِ خنده‌های خاموش سینا، جوش و جلا می‌زد که دیگر فقط می‌خواهد رمان ترجمه کند! عین همین شور و هیجانِ تماشایی را بعدتر ــ پس از ترجمه‌ی دومین رمان ــ نیز می‌شد در او دید؛ وقتی که رمان «شام در رستوران دلتنگی» اثر آن تایلر را ترجمه کرده بود و غرق هیجان می‌گفت دلش می‌خواهد بعد از این فقط آثار خانم تایلر را ترجمه کند! و باز سینا بود که می‌خندید و پیشنهاد می‌کرد حالا ترجمه‌ی نمایشنامه را هم آزمایش کند! شمیم هدایتی پس از این‌ها که گفتم، رمان‌های «نردبان سالیان» و «جهانگردِ اتفاقی» اثرِ آن تایلر، سپس نمایشنامه‌های «سه روز باران» اثر ریچارد گرین‌برگ و «رادیوگلف» اثر اگوست ویلسون، بعد باز رمان‌های «آمستردام» اثر ایان مک‌یوون، «رویاهای شیرین» اثر مایکل فرین، بعد دو مقاله در حوزه‌های زبان‌شناسی و تئاتر، و پس از این‌ها رمان «به دلقک‌ها نگاه کن!» اثر ولادیمیر ناباکوف و آن‌گاه داستانِ «کریسمسِ هیزم‌شکن» باز از براد کسلر را ترجمه کرد.
روی هر متن بارها کار می‌کرد. وسواسش غریب بود، تا مرز غیرت روی تک تک واژه‌ها و حروف. دوتا از این رمان‌ها را به من تقدیم کرده بود؛ اولین و آخرین‌شان را. با اینهمه، حتی وقتی کتابِ پیشکش‌شده به خودم را ویرایش می‌کردم، شمیم سرِ هر جمله، هر کلمه، هر ضمیر، هر نقطه، هر ویرگول بحث می‌کرد، چانه می‌زد، می‌جنگید، استدلال می‌کرد... و باید می‌دیدیدش هنگام کار روی رمان ناباکوف، یا مخاطبِ نامه‌های هرروزه‌اش می‌بودید در آن دوران، تا دریابید چگونه با شخصیت‌ها و رویدادهای کتاب ناباکوف همراه و حتی «مبتلا» شده و تا مرز ماخولیا آن‌ها را به درون زندگی‌اش راه داده بود...
پس از ترجمه‌ی «پرندگان در پاییز» با براد کسلر مکاتبه داشت و کسلر کتاب تازه‌اش «ترانه‌ی بز» را برای او ارسال کرده بود که شمیم آن را برای ترجمه و انتشار در ایران نامناسب یافت؛ اما با پرس‌وجوی بسیار عاقبت نسخه‌ای از کتابِ قدیمی‌ترِ کسلر، «کریسمسِ هیزم‌شکن»، یافته و از اروپا درخواست کرده بود، و روز هشتم آبان که دیدمش گفت ترجمه‌ی آن را هم تمام کرده و خیال دارد باز به سراغ ترجمه‌ی اثری از آن تایلر برود. بااین‌همه در این دیدارِ هشتم آبان هیچ نشانی از شور و هیجانِِ پیشینش در او پیدا نبود. غمگین بود و تلخ و بی‌تکلیف. همه‌ی کارنامه‌ی حرفه‌ایِ حجیم و رنگینش را طیّ مدتی حدود سه چهار سال شکل داده بود؛ و با اینهمه هنوز هیچ‌کدام از کتاب‌هایش منتشر نشده بودند. اغلب‌شان در مراحل مختلف دریافت مجوز چاپ بودند و چندتایی با دریافتِ اصلاحیه باید تغییراتی می‌کردند تا قابل انتشار بشوند. و این نه تنها با شور و هیجان شمیم، که با وضعیتِ روحی و گرفتاری‌های اخیرش نیز نمی‌خواند. نامه‌های اخیرش، که مثل همیشه پُرشمار بودند، این اواخر سرشار بودند از دغدغه‌هایش در مورد بیماری یکی از عزیزانش، و شمیم آرزو داشت کتابش، «پرندگان در پاییز» که مدت‌ها بود آماده‌ی انتشار شده بود و مدام در نشریات آگهی می‌شد، هرچه زودتر از چاپ درآید تا عزیزِ بیمارش آن را ببیند. و این عملی نمی‌شد. مجوز انتشار کتاب منوط بود به چند مورد تغییر کوچک، که ماه‌ها پیش اِعمال و اصلاح شده و به اداره‌ی کتاب وزارت ارشاد فرستاده شده بود تا برگه‌ی مجوز صادر شود و کتاب بتواند دربیاید. همه چیزِ کتاب آماده بود، جلدش هم چاپ شده بود و فقط مانده بود اداره‌ی کتاب تطبیق آن چند مورد تغییر کوچک در متن را به انجام برساند و مجوز را صادر کند. و همین کار بیش از شش ماه طول کشیده بود و طی تمام این مدت مدام می‌گفتند کتاب مشکلی ندارد، مجوز تا چند روز دیگر صادر می‌شود. بارها شمیم پای تلفن از رشت گریه کرد و پرسید راه دیگری برای تسریع در انتشار کتابش نیست؟ آیا مذاکره با اداره‌ی کتاب کمکی می‌کند؟ پاسخ این بود که چه مذاکره‌ای؛ گفته‌اند کتاب هیچ مشکلی ندارد، فقط مراحل اداری قدری طول می‌کشد، فقط چند روز دیگر... و روز شنبه هشتم آبان شمیم هدایتی همراه همسرش از رشت به تهران آمد، به اداره‌ی کتاب وزارت ارشاد رفت تا درخواستش برای تسریع را بگوید، و نیازش به انتشار کتاب را، پیش از آن که عزیزِ بیمارش از دست برود. آن‌جا باز همان جوابِ اداریِ همیشگی را شنید و تلخ و غمگین به دفتر انتشارات بازگشت و نیم نومید داشت از سودای شروع ترجمه‌ای دیگر می‌گفت؛ چون دست‌وپا زدنی برای تسلیم نشدن به یأس. عصرِ شنبه بود که از دفتر رفتند. یکشنبه نهم آبان راهی شمال شدند، که خبرشان از جاده رسید و بندِ دل را پاره کرد...
خبر که رسید، لابه‌لای بهت و ناباوری، یاد فرهاد غبرایی افتادم که شانزده سال پیش آرزوی دیدنِ انتشارِ ترجمه‌اش از «سفر به انتهای شب» را همین‌جور به گور برد. و یادم آمد که همان زمان چند نشریه در سوک فرهاد، که با همین اندوه، در همین جاده، به‌همین شیوه از دست رفت، جمله‌ای از فیلم «مسافران» را نقل کردند که: «لعنت به جاده‌ها اگر معنی‌شون جداییه.» به یاد آوردم شمیم هم شیفته‌ی آثار بهرام بیضایی بود و می‌گفت مرا هم از کودکی از تصویرم در همان فیلم می‌شناخته. به یاد آوردم همین اواخر، وقتی دست در کار ویرایش «پرندگان در پاییز» بودم، هیجان‌زده برای آقای بیضایی (که همچنان روی «هزار افسان کجاست» کار می‌کردند) نقل می‌کردم که مشغولِ کار بر رمانی از یک نویسنده‌ی امریکایی هستم که از قضا شخصیتی ایرانی هم در آن حضور دارد و آن شخصیت ایرانی جایی از کتاب درباره‌ی فرهنگ ایرانی، قصه‌های ایرانی، قصه‌ی سنگ صبور، و نهایتاً درباره‌ی «هزار و یک شب» و اصل ایرانی‌اش که «هزار افسان» باشد حرف می‌زند. و در برابر ابراز خوشحالی آقای بیضایی، ادامه می‌دادم که «پرندگان در پاییز» شباهتی عجیب هم به «مسافرانِ» شما دارد: کتاب با یک سانحه شروع می‌شود، عده‌ای می‌میرند، و باقی کتاب درباره‌ی مواجهه‌ی بازماندگان با این مرگ‌ها و زندگی است که تداوم دارد، درباره‌ی پیوندهای گسسته، و پیوندهایی که شکل می‌گیرد... و البته یک شباهتِ دیگر: درست مثل «مسافران»، کتاب هم با روایت یک راوی آغاز می‌شود که در همان اولین فصل می‌میرد... حالا به این‌ها که فکر می‌کنم، فکر مرگ در فصل اول، فراتر از اثر هنری، پیش چشمم به واقعیت نشت می‌کند و باز مبهوت و غمگین می‌شوم. به یاد می‌آورم در همین بهار گذشته در سفری به شمال، شمیم و همسر مهربانش به‌لطف بسیار میزبان‌مان بودند؛ باز مثل زوجِ شمالیِ فیلم «مسافران». به این فکر می‌کنم که عنوان‌های «مسافران» و «پرندگان در پاییز» حالا در این پاییز تلخ چقدر برازنده‌ی شمیمِ بیست‌وهشت‌ساله و سینای سی‌وسه‌ساله است. و دست آخر به تلخ‌ترین شباهت فکر می‌کنم؛ به این‌که آن‌ها هم در این جاده به مقصد نرسیدند. چرا مقصد این‌همه دور است؟ لعنت به جاده‌ها اگر معنی‌شان جدایی است.

۳ نظر:

دامون گفت...

نوشته سوزناکی بو .
دست نویسنده اش (حمید امجد)درد نوکونه که با لطافتی توام با درد جه فراق عزیزان جه دست بوشو سینا و شمیم قلم بزه.
یادشان همواره زنده .
تی دستم درد نوکونه فرزین عزیز .
هنوز مرا باور نائه کی سینا وبلاگ مئن بعد د آپ نیبه .
یا کی نئسا تا بایه بقول خودش جه خواب ویریزانه امرا.

دامون گفت...

فرزین عزیز امی ایجازه تی دسته گوله برار.
خیلی هم خوشحالا بم .
شرمنده یم کی بخاطر دوری نتانستم ایتا کاری انجام بدم تا بنوبهء خودم بتانسته بیم ادای دینی بوکوده بیم.
یادشان همیشه زنده.

دامون گفت...

فرزین عزیز امی ایجازه تی دسته گوله برار.
خیلی هم خوشحالا بم .
شرمنده یم کی بخاطر دوری نتانستم ایتا کاری انجام بدم تا بنوبهء خودم بتانسته بیم ادای دینی بوکوده بیم.
یادشان همیشه زنده.
ظمنآ فرزین جان اگه جه مراسمی کی سینا ره بیگیفتید فیلمی هم بیگیفتی اگه تره ایمکان داره ایجور مره ائسه کون به می ایمیل .خایم یادگاری بدارم .
خیلی ممنون گوله برار .
( اکامنتا اگه ننائی هم اشکالی ناره)